روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

دروغ رو میشه دوست داشت

با یه کوله بار٬ پر از خاطره روبروی چشمای بیتابم ایستادی،

و زمان با دستای نامرئش تو رو ازم جدا میکنه.

در کمال ناباوری٬ دورشدنت رو با بغض تماشا میکنم.

تو هیچوقت برام نگفتی چرا

با اینکه میدونستی بر نمیگردی

ازم خواستی تا منتظرت بمونم .

و تو از شهر من رفتی ... برای همیشه

تو رفتی٬ برای یه شروع دیگه

من موندم٬ با یه دنیا تنهایی

و یه عالمه علامت سوال......



به دروغ هم میشه دلخوش بود !

هنوز هم میشه دوست داشت ٬

هنوز وقتایی پیش میاد که دلم واسه یکی می تپه ٬

هنوز هم میشه گفت : دوستت دارم ٬

هنوز هم میشه از عشق نوشت ٬

هنوز هم میشه دلخوش بود ...

آی عشق ... !

هنوز هم٬ ‌تو همون بزرگترین دروغ جهانی!

همیشه گفتی و می گویی برو ! خواهش من ماندن است و تو از یک آدم رفته حرف می زنی . می دانم از یاد بردن را نمی خواهی . اما گریز از من چرا ؟

من رویا را بیداری مطلق خوانده ام و تو بالا می روی و من رهاتر می شوم . سبکبال . اما اسیر اکنون شده ام ، نگهبان اندیشه های سبز من ! به زیر صفر رسیده ام . اکنون مطلقم بخوان ، نه ، قدر مطلقم بدان ! صفر برای من واژه از یاد رفتن است . به دست مهربانت سوگند من آزادتر از آن شده ام که بخواهم به صفر رضایت دهم .

اندیشه هایم دیگر نمی جوشد . تلاطم نیزار آیا ممکن است ؟ مگر به خشم تمساحی گستاخ ؟ گستاخی از درون ژرفترین اندیشه سبز من گریخته است و من دیگر آرام یافته ام . « زیر پایم از سم ضربه اسبان می لرزد ، چهار نعل می گذرند اسبان ، وحشی ، گسیخته افسار ، در یالهاشان گره می خورد آرزوهایم ،‌دوشادوششان می گریزد خواستهایم ... » و من مانده ام به سکون !

خود را به تمامی به دستان تو می افکنم . رهایم کن از این زندان آزادی ! من اندیشه های مبتذل می خواهم . با تو رفتن به یک پارک ، با تو قدم زدن تا مرز خسروی ! با تو خندیدن به عشق و شادمانی ، و تشویق شدن به 70000 تومان پولی که در غروب یک روز مهربان کار می کنم !

قلب من را نفرین کرده اند . رویا بیداری من است ، خود من ! تو رویا نیستی تو خود منی !

مرا به من بازگردان!

تاتا

نظرات 2 + ارسال نظر
آزاده سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:27 ق.ظ

وقتی در شب راه می رفتم
و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم
از کنارم گذشت
گفتم:
"هی نگاه کن! روی مژه هایت دانه های برف ریخته است"
و او گفت:
"این برف نیست
پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است..."
و سپس لبهای خندانش را گشود
تا برفی را فوت کند
و ما هر دو خندیدیم
بعد به چشمانش نگاه کردم
و دیدم که چشمانش، گرمترین پناهگاه جهان است...

آزاده سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:30 ق.ظ

در زندان بودم
سالها به جرمی که نمی دانستم چیست،
همه می گفتند
من باردار یک پروانه ام
به سالها و سالها
منتظر تولد پروانه بودم
و پروانه به دنیا نیامد
و من پیر شدم
ناگهان هفت دقیقه پیش از مرگم،
دردی مرا شکفت...
رنگها، نگاهم را ربودند
و پروانه به دنیا آمد...
* * *
پروانه از پنجره پر زد و بعد دوباره آمد
پروانه تکه ای از آسمان را برایم به ارمغان آورد،
عطر گلها
و نگاه مردی را که به پروانه عاشق بود...
من هرگز پیش از آن،
آسمان را ندیده بودم،
نه عطر گل و نه نگاه عاشقانه ی مردی را
در میان راه
من هفت دقیقه پیش از مرگم
زندگی کردم...
عاشق شدم
و مرگ را با لبخندی شادمانه پذیرا شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد