روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

روزگار غریب

تو رفتی به سادگی
به همون ارومی که اومدی رفتی
اومدن ارومت برام لذت بخش بود اما رفتن شروع اشوب بود
شروعه هر چی بدی بود
از اسمان بدی بارید روی سرم
خیلی خیلی زیاد
کاش می شد به تو گفت نرو اما تو به سادگی رفتی
گریه های من را دیدی اما رفتی
به سادگی پا روی دل من گذاشتی رفتی
خیلی بد رفتی خیلی بد اصلا فکر این روزا را نکرده بودم
کاش می تونستم با گریه هام جلوت رودی بسازم که ازش رد نشی
کاش می شد اما نشد
خیلی سخته دوری تو بی تو بودن
اما اما تو رفتی ومن موندم با حجم خاطرات
من موندم یه دنیا حرف نگفته روی لبم
من موندم با کاغذهایی که با یاد تو سیاه کردم
حالا باید تا ابد ببارم
حالا کاری جز باریدن ندارم
دوست داشتم وجود نداشتم تا ببینم این لحظه ها را
اما بودم
امروز وقت سحر با یه گریه عاشقونه از خدا خواستم قصه من وتو به یه سرانجام خوب برسه
رسید خدایا شکرت
مث یه درخت تو هجوم تند باد پاییزی تمام برگهام را از دست داده بودم وخشک شده بودم
اما اون ته ها توی ریشه هام هنوز یه چیزی بود که امیدوارم می کرد می تونم زنده بمونم
تا تو اومدی گفتم دوباره عاشق می شم دوباره تا اسمون پرواز می کنم
دوباره سبز می شم دوباره زنده زنده می شم
اما دریغ که تبر عشق تو خیلی تیز بود خیلی تیز
با اولین ضربه که زدی من تموم شدم کارم به ضربات بعدی نکشید
راحتم کردی بی درد

 

تاتا

سکوت تنها دوستی است که هرگز خیانت نمی کند

من از کجای تو شروع شدم در امتداد لحظه ای که امتداد تو بود از درون تو گذشتم، در درون تو زاده شدم چون حوا که از دنده ی آدم بیرون آمد خودم را تنها یافتم میان فاصله ای از خودم، تا سایه های تو* غم هایم آشنا با من نفس می کشند با حادثه های معمول از حوادث عبور می کنند از فضاهای رنگی به جستجوی بیرنگی آهنگ بی صدای بودن، بودم یا طنین ترانه ای در دور* کلاه تو بزرگ بود و پر سایه و من و سبزهای کوچک، در انتظار نور سوار بر خیالات خودم بودم که بادی وزید و پلکهایم در افق گم شد با سکوت* در چشمانت سؤالی بود نوری که از مردمکهایت می ریخت پریدن پرنده ای از میان پلکهایت در چشمانت سوال...

 و من که بی تفاوت از کنارت عبور کردم.

تاتا

 

گریه کن گریه قشنگه

آرزو می کنیم،آرزوهای کوچک و بزرگ.آرزوهایی که گاه رنگ خیال می گیرند.

آرزو کردن را از کودکی آموختیم.جلوی در مغازه به پهنای صورتمان اشک می ریختیم

و آرزو می کردیم که ای کاش پدر و مادرمان این اسباب بازی را برایمان بخرند.

وقتی کوچک بودیم بسیار آرزو می کردیم و زودتر از آنچه فکر کنیم از خیرش می گذشتیم

و سراغ آرزوی دیگری می رفتیم.

در کودکی می دانستیم که راه دستیابی به آرزوهای کوچک مان،گریه کردن است

حال آنکه اکنون نمی دانیم از کدام راه برویم تا به آرزوهایمان برسیم…

تاتا