روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

روزگار غریب

خاطرات روزمره زندگی پر پیچ وخم

بازگشت ....

سلام  

با خنده    برگشتم

 

 

چون نتونستم برم برگشتم   

 

یه نیرویی نگهم می داشت 

نمی ذاشت حرکت کنم 

الان نمی تونم بگم اما برمی گردم و میگم بهت چی شد 

اما برمی گردم

حتما  

۵۰ امین پست وشاید آخرین پست

سلام

بعلت پاره ای از مشکلات باید برم نمی دونم کجا و برای چند وقت ...

تو این مدت از هر کسی خیلی چیز ها یاد گرفتم واسه همه چی ممنونم

 

این هم آخرین حرفم:

 

اینها نتیجه‌ی تقدیر من نبود...آغاز با تو بود، تقصیر من نبود

فکر نکن دلم برایت تنگ نمی شود

فکر نکن نمی شود ببینمت، یعنی نمی خواهم ببینمت...

ببین، نگذاشتند با نخواستیم کلّی فرق دارد...

می سپارمت به بارانی که عصر خنک آن یکشنبه بارید

و تو اسمش را گذاشتی اتّفاق آشنایی...

می سپارمت به آن دو ستاره که دیگر مال ما نیست...

به تمام زیباها...برو زیبا...

سرنوشت را نمی شود از سر، نوشت...

خداحافظ...خداحافظ...

 آخریشو یواش گفتم که یکی خوشش بیاد

حتی لحظه آخر هم به فکر خودم نیستم

تاتا

دروغ رو میشه دوست داشت

با یه کوله بار٬ پر از خاطره روبروی چشمای بیتابم ایستادی،

و زمان با دستای نامرئش تو رو ازم جدا میکنه.

در کمال ناباوری٬ دورشدنت رو با بغض تماشا میکنم.

تو هیچوقت برام نگفتی چرا

با اینکه میدونستی بر نمیگردی

ازم خواستی تا منتظرت بمونم .

و تو از شهر من رفتی ... برای همیشه

تو رفتی٬ برای یه شروع دیگه

من موندم٬ با یه دنیا تنهایی

و یه عالمه علامت سوال......



به دروغ هم میشه دلخوش بود !

هنوز هم میشه دوست داشت ٬

هنوز وقتایی پیش میاد که دلم واسه یکی می تپه ٬

هنوز هم میشه گفت : دوستت دارم ٬

هنوز هم میشه از عشق نوشت ٬

هنوز هم میشه دلخوش بود ...

آی عشق ... !

هنوز هم٬ ‌تو همون بزرگترین دروغ جهانی!

همیشه گفتی و می گویی برو ! خواهش من ماندن است و تو از یک آدم رفته حرف می زنی . می دانم از یاد بردن را نمی خواهی . اما گریز از من چرا ؟

من رویا را بیداری مطلق خوانده ام و تو بالا می روی و من رهاتر می شوم . سبکبال . اما اسیر اکنون شده ام ، نگهبان اندیشه های سبز من ! به زیر صفر رسیده ام . اکنون مطلقم بخوان ، نه ، قدر مطلقم بدان ! صفر برای من واژه از یاد رفتن است . به دست مهربانت سوگند من آزادتر از آن شده ام که بخواهم به صفر رضایت دهم .

اندیشه هایم دیگر نمی جوشد . تلاطم نیزار آیا ممکن است ؟ مگر به خشم تمساحی گستاخ ؟ گستاخی از درون ژرفترین اندیشه سبز من گریخته است و من دیگر آرام یافته ام . « زیر پایم از سم ضربه اسبان می لرزد ، چهار نعل می گذرند اسبان ، وحشی ، گسیخته افسار ، در یالهاشان گره می خورد آرزوهایم ،‌دوشادوششان می گریزد خواستهایم ... » و من مانده ام به سکون !

خود را به تمامی به دستان تو می افکنم . رهایم کن از این زندان آزادی ! من اندیشه های مبتذل می خواهم . با تو رفتن به یک پارک ، با تو قدم زدن تا مرز خسروی ! با تو خندیدن به عشق و شادمانی ، و تشویق شدن به 70000 تومان پولی که در غروب یک روز مهربان کار می کنم !

قلب من را نفرین کرده اند . رویا بیداری من است ، خود من ! تو رویا نیستی تو خود منی !

مرا به من بازگردان!

تاتا