من از طرز نگاه تو امید مبهمى دارم،
نگاهت را مگیر از من ...
که با آن عالمى دارم
سوختم آتش نبود ...
باختم ... بازی نبود ...
عاشقی کردم ولی عشقی نبود ...
آزمودم...
عاقبت ...
خویشم نبود ...
خواب دیدم ...
رفته ام شاید
شاید راهیه راهی شوم...
آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
تاتا
سلام خوبی؟؟؟؟؟؟
مطلبت مثل همیشه قشنگ بود
خیلی سخته اون که میگفت واسه چشات میمیره، بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره، خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی، اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی، خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی، وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی، خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره، ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره...
فعلآ