صرف کن!...
رفتم ..رفتی. رفت..
ساکت میشوم میخندم !...
ولی خنده ام تلخ میشود،...
استاد داد میزند خوب بعد ادامه بده
و من میگویم:
رفت... رفت... رفت رفت...
و دلم شکست،
غم رو دلم نشست،
رفت شادیم بمرد،
شور از دلم ببرد ،...
رفت ..رفت ..رفت...
و من میخندم و میگویم... -
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...
این را میدانم
که هر گاه کسی بهتر از من را به دام انداختی
فراموشم خواهی کرد
ولی این را بدان
که هر گاه به دام کسی بدتر از من افتادی
مرا به یاد خواهی
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
خنده تلخ آدما همیشه از دل خوشی نیست
گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست ...
تاتا
با درود و سلام خدمت شما دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.من admin هستم و فرومی آموزشی،علمی ، تخصصی و عمومی با نام ایرانیکان(معدن و گنج ایرانی) را برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردم. فروم دارای تالارها و انجمن های متنوع و تخصصی در زمینه های مختلف است. خوشحال می شوم از تخصص و مهارت شما به عنوان مدیری لایق و کاردان بهره مند شوم امیدوارم یاری رسان و همکار ما در این مسیر جدید باشید .
درصورت علاقه بازدیدی بفرمایید.
منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
www.iranikan.com
سلام
مطلبت خیلی قشنگ بود
باشه نمی پرسم ولی اگه پیدا نکردم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیری است که از تو خبری نیست غریبه بر ماتـم و دردم گذری نیســت غریبـــــه آن روز دلم از بودن تو شاد ترین بـــود حالا زمن آشفته تــــری نیست غریبـــه یک لحظه بمان تا که تـو را سیر ببیـنـم هر چند امید و ثمـری نیســـت
سلام دوست عزیز
ممنونم که اومدی برام نظرتو نوشتی
برای من دعا کن توی این روز و شبها
من هم مثل خودت دلم گرفته ولی نمیتونم گریه کنم نمیتونم غمها رو فراموش کنم
صرف میکنم! تا هر وقت که دلت بخواد صرف میکنم...!!!
من خیلی وقته کلاس صرف فعل و گذروندم...
دلم...
تو را می خواهد!
لحظه ای فریاد زد
تمام باورم
تا نهایت دوست داشتنت....
هنوز هم
حجم خالی دستانم
تو را می خواهد....
این را بدان
اگر بروی
بعد تو
می روم
نه کسی را به دام می اندازم
نه به دام کسی می افتم
تو که بروی
قصه من تمام می شود...
قصه ای که تمام شود
دیگر هرگز خوانده نمی شود...
سرد و پاییزی می شود
حس عاشقی ام
من به گرمای وجود تو
نیاز دارم...
نیاااااااااااز
روی زاویه های کوچک و تاریک قلب ات،
دریچه ای می یابم به وسعت دست های نقره ای تو!
آسمان با ما عجیب مهربان می شود!
دیشب ، خواب بوسیدن و در آغوش بوییدن ات را،
هزاربار دوره کردم ،
و دست های معلّق ام را ،
به گونه های سرخ از خجالت و شرمم
کشیدم و پاک کردم اشک هایم را...
درست هزار شب است که تنم به بویِ عطری غریب،
نفس می کِشد و هذیان هایش را
به بعد از روزه های بی افطار،
حواله می کند!
درست شبیه حکایت عشق بازی آب و آتش ست!
دست هایم را جز تو به هیچ غریبه ای حراج نمی کنم و
آن قدر در «تو»حل می شوم تا ،
فردا هزار بار اسم تورا برایم هوار کند!
دیشب ها،
کابوس ورق زده ی توّهم عشقی کذایی بود که
نامَرد شد و من
خودم را ورق زدم!
ببوس و بباران این تن شکسته از هراس مرا!
تن ام ،
جز شب و سکوت و «تو» هیچ کسی،
نمی شناسد!
می خواهم
به «تو»
برسم...
توبگو؟
آیا بوسه های دست و پا شکسته ام را ،
یادت هست؟؟؟؟
ساعت ها
می گذرند
و یک مرد،
سایه اش را زیر رد اشک هایم،
چال می کند ...
و چقدر دست هایم از آرزوهای روشن،
لبریز است!!!
بارها می خواستم شبیه «تو» گریه هایم را روی مانیتور چشمانت،
رنگ کنم!
می خواسته ام شب هایم را با بوسه های لب سوز ات ، شور کنم!(نمی پرسی چرا شور؟)
من، از تمام مرزهای زندگی ام که می گذشتم،
«تو»را داشته ام!
مدتهاست در تو یکی شده ام
و زیر باران
با گریه ها به پابوس آسمان رفته ام،
و کفش هایم را زیر سیلی تمام نامردی های دیگران،
واکس نقره ای زده ام...!
قرارمان در مقابله با نامرادی ها شد،
در کنار دست هایی که سال هاست بوی نم اشک های تو را می دهد:-(((((
می گویند مَرد که گریه نمی کند و من،
آیا به راستی من خوش بختی ام را
زیر شُره های اشک های تو پیدا کردم؟؟!
تو،
ماه هاست با منی امّا من،
تنم را با تو ساخته ام!
انگار که از همان ابتدای زندگی ام با من بودی...
اعتبار این شعر های ورق زده،
دست های توست!
حالا با نامرادی های روزگار غریب!
تو که اینجایی دیگر آسمان را نذر کردن برای چه؟
آسمان ، دست های بی ادّعای توست!
تو که این روزها عجیب بوی «بهشت» می دهی!
فرشته آسمانی من...
سلام دوست من
نوشته ها جالب بود اما از تصویری که گذاشتی بیشتر خوشم اومد قابل تامل بود
در ضمن نمی خواد بزنی خودم میام بهت سر میزنم!(لبخند)