سلام
بعلت پاره ای از مشکلات باید برم نمی دونم کجا و برای چند وقت ...
تو این مدت از هر کسی خیلی چیز ها یاد گرفتم واسه همه چی ممنونم
این هم آخرین حرفم:
اینها نتیجهی تقدیر من نبود...آغاز با تو بود، تقصیر من نبود
فکر نکن دلم برایت تنگ نمی شود
فکر نکن نمی شود ببینمت، یعنی نمی خواهم ببینمت...
ببین، نگذاشتند با نخواستیم کلّی فرق دارد...
می سپارمت به بارانی که عصر خنک آن یکشنبه بارید
و تو اسمش را گذاشتی اتّفاق آشنایی...
می سپارمت به آن دو ستاره که دیگر مال ما نیست...
به تمام زیباها...برو زیبا...
سرنوشت را نمی شود از سر، نوشت...
خداحافظ...خداحافظ...
آخریشو یواش گفتم که یکی خوشش بیاد
حتی لحظه آخر هم به فکر خودم نیستم
تاتا
پیچک نیستم
که دور تنت پیچیده باشم
یا بیدی که از دوست داشتن بلرزم
بوسه را چون گامی بلند برمیدارم
تا به تو نزدیک تر شوم...
دلبر من...
نیمه ی پر لیوان عشقمون رو ببین
من...تو...چای شیرین...
تو هم میزنی
من حل میشوم
عشق میماند و لیوان و تو
همین
زندگی باید واژه ای ساده باشد
آن قدر ساده
که نفس را فرو برده
و برون بکوبی
چشمهایت را بگشایی
و در دل بگویی
امروز چه قدر هوا شبیه
خوشبختی من است
اما قرار شد دروغ نگویمت
خوشبختیم نفس های تو بود
در چشمان من....
برگرد تا ببینی بغض چه کسی برایت می شکند...
تو رفتی و من
امشب به جای لبانت
سماق می مکم:-(
بی قراری ممنوع...
من زود تو رو برمی گردونم...
می یام دنبالت
با دست پر...
پس نگران نباید باشم
گریه بسه...
از الان دلم به هوای مهربانی هات ستاره می شماره
مرا با خودت ببر
از امروز تا فردا
همراهی ام کنی
من آفتابی برای تو می شوم
وتو هر صبحگاه بی تکرار
بخت خفته ام را بیدار می کنی
امشب
که عطر واژه های عاشقانه ات
در لحظه های آرام شب پیچیده
من در اوج عاشقی ام
مست می شوم
تا فردا از نو برایت عاشقی کنم
عشق من
من خواب دیدم
که نمک مرهمی بود بر زخم
تبر دوست بود با درخت
گرگ , نی می زد برای گوسفند
هم سفره بودند باهم خورشید و ماه
من خواب دیدم
جوانه می زد امید
شب با روز آشتی می کرد
گرما صورت برف را بوسید
من خواب دیدم
نیلوفری برای خواب برکه , لالایی می خواند.
و پیله ای بر برگهای توت بوسه می زد
و سادگی میهمان ضیافت شده بود
من خواب دیدم
باد , تکیه گاه نهالی شده بود
شاپرکی آرام , در جشن گل می رقصید
من خواب دیدم
مرگ , شاخه گلی به زندگی بخشید
و غم کوله بارش را برای همیشه می بست
نفرت آدمیان به جهنم تبعید شد
و دریا عاشقانه ساحل را به آغوش کشید
من خواب دیدم نقاشی عشق را می کشید
و پروانه ای بوی خدا داشت....
به فــــــردا دلخوشم ....
شاید که فـــــردا روز خوشبختی من باشه !!!
عاشقت که شدم
دنیا یه بادکنک قرمز شد و هوا رفت ...
آنقدر بالا و بالاتر رفت
که به خورشید چسبید و ترکید.
حالا مواظبم حالا که می پرستمت
یه نخ به سر دنیا ببندم
که خیلی بالا نره...
آخه می ترسم این بار هم گمش کنم
یا بترکه !
عزیز دل من...در جهان روشنایی هایی وجود دارد که در عمیق ترین ظلمات نهانند!اینو یادت بمونه ها...
از امروز ، ناگزیر ،
لب غروب راه می روم !
دیگر از بی خوابی زمستانی ام گذشته است
ساعت یک ربع کم ،
زیاد می شوم !
ساعت یک قرن زیاد ،
کم می شوم !
دیگر چه فرقی خواهد داشت؟
عقربه ها ماسیده اند ،
تا ابدیت در ذهنم زنگ زده اند!
زنگ زده اند !
زنگ زده اند !
و من خوشحالم
که همچنان زمان ایستاده است و
من فرصت دارم...
I wish u all the best & good luck
Hugs.
حسودیم شد خب... خوش به حال اونکه واسش یواش گفتی
راستی چرا خوشش میاد؟؟ تو میدونی؟؟!!
هر روز این پستتو میخونم. میدونی آدم هر کار که بخواد میتونه بکنه فقط کافیه که بخواد! اما اگه نخواد... خب اون حرف دیگه اس!! اونوقته که میندازه تقصیره زمونه و بهونه میاره که نذاشتند...
خیالی نیست توام بگذر...