مرا ببخش بخاطر تمام حرفهایی که به تو نگفتم
مرا ببخش بخاطر نداشتن واژه هایی زیبا تا ثابت کنم
که همیشه با خود و با تو صمیمی خواهم بود
و اگر نمی توانی آنرادر عشقم حس کنی
پشیمان هستم که به اندازهء کافی نثارت نکردم
اما بخاطر عشق خود پشیمان نیستم
بخاطر احساس خود نیز پشیمان نیستم
آنگونه که دستانت را لرزان ساختم و قلبم می شتابد
چیزی را پس نخواهم داد
چرا که با عشق تو هزاران زندگی را در یک زندگی گذرانده ام
و هرگز نمی توانم
برای عشق پشیمان باشم
شاید ساعاتی تو را غمگین کرده ام
اما به تمامی آن خاطرات می اندیشم
می دانم که می بایست می یافتم
بهترین را برایت
و اکنون قول خواهم داد
و اگر این را در چشمانم نمی بینی
در باقی زندگیم پشیمان خواهم بود
همه ما اشتباه می کنیم
مهم نیست که چقدر سخت تلاش می کنیم
اما قلبها می شکنند
هنگامیکه پشیمانی به سراغمان می آید
و ما یکدیگر را به دلیلی نمی بخشیم
شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده
تاتا
وقتی نمی بینم تو رو چشمامو واسه کی بخوام؟
نفس برام سمی می شه...هوا رو واسه چی بخوام؟
صورت ماه تو عزیز,دیوارای خونه شده...
هرکی می بیندم میگه:طفلکی دیوونه شده...
دلتنگیام فراوونه
دل دیگه بی تو داغونه
دنیا با اون بزرگیاش
بی تو برام یه زندونه
هوای چشمام بارونه...
هیچ کس رو جز تو ندارم
که سر رو شونش بذارم
باز مثل ابرای بهار واسش یه دنیا ببارم
سر روی شونش بذارم...
نه می تونم بگم برو...نه می تونم بگم بمون
آخه من اینجام رو زمین!تویی تو اوج آسمون
بیشتری از یه آرزو
فراتر از یه خواستنی
عشق تو تو خون منه
یه عشق ناگسستنی
باشه بخشیدم
:D
چه ساحل زیبایی
آینه را روبرویم گذاشتم
تا به صیقل آینه
ترا ببینم
چه ساحل زیبایی است
***
آینه ای از تو ساختم
تو مرا می دیدی
و باز
من ترا در خواب!
آینه از دستم افتاد
***
آینه از دستم افتاد
هزار پاره شد
در صیقل هزار پاره اش باز تو بودی
تکه ای از آینه را که از زمین برمی داشتم
با خودم زمزمه می کردم :
چه معشوق زیبایی...
***
آینه از دستم
افتاده بود
گمان می کردم که از عشق دور می شوم
صدائی شنیدم
از جنس عشق
صدای تو بود شاید که می گفتی :
«دستت را به من بده
و بر کلامم
هیچ معماپی
افزون مکن»
راهی که می شوی دلت می گیرد
مثل زمانی که گمشده ای داری و می دانی کیست..
حس می کنی که فضا را
موسیقی غریبی پر کرده
......
چیزی به ذهنت خطور می کند
کنار جاده زیر نور نگه میداری
خودکار سبز را از جیبت در می آوری
کاغذ سفید هم که همیشه کناردستت هست
کاغذی بر می داری
اما افسوس .....
آنچه را که می خواستی بنویسی از ذهنت پریده است
تو هم به چمن خیس کنار جاده خیره می شوی
و با خودکار سبز روی کاغذ سفید
خطوطی عمودی و مایل اما کوتاه
که مثلا طرح سبزی چمنی است لگد شده
و بعد به راهت ادامه می دهی
همین ...
اما...
ناگهان چیزی تو را نگه می دارد...
عشقی شاید!
عشق به مردی که تمام زندگی تو شده
برمی گردی
خودکار سبز
و کاغذ سفید
لحظه شماری میکنند برای نوشتن نام مقدسش!
هیس!
فقط بنویس...
اینجا غریبه ها
نامحرمند برای نوشتن نام پاک او
پس بنویس ح
و برو تا آخر خط...
امـــروز با دمــی تــــمام خــــدا را بــه درون خواهـــم کشـــــیـد،
نفس های بریده بریده ام باشد برای بـــعد...
کنار دستان مادرم سجده خواهـــم کــرد ،
ناشکری های کودکانه ام باشد برای بـــعد...
میخواهم امروز پا به پای کودکان شهر شاپرکها را دنبال کنم،
این همیشه غرور ابــلـهانــه ام باشد برای بـــعد.
سراپای وجود معشوقه ام را بوسه خواهم زد ،
دلتنگی ها ی عاشقانه و لحظه شماری هایم باشد برای بـــعد.
امروز میخواهم برای زندگیم طرحی بریزم آبی رنگ،
ورق زدن ایـــــن هــمـــه خــاطــرات بــاشــــد بـــرای بــــعد.
کودکی که کودک نبود
مشق شبی را
که مشق شب نبود
و درس هندسه را
که درس هندسه نبود
به نوشتن آغاز کرد:
بر دفتری بیابانی
با قلمی نامرئی
دو نقطه رسم کرد
هنوز از شروع شب زمان درازی نگذشته
دقیق باش و ببین میان آن دو نقطه
چیزی با سرخوردگی سر می خورد
نقطه پایان در تدارک تکرار است
تا بشود نقطه آغازی برای سرخوردنی دیگر
برای چیزی تا رسیدن به نقطه پایانی دیگر
این بار اما
سر می خورد نه با سرخوردگی
انگار پله ای رو به بالا فرا رویش قرار داده اند
نقطه پایان
باز آغاز حرکت دیگر ست
بسوی نقطه ای دیگر :-)
فدای چشمات
چشمام بارونیه
فدای چشمات
اگه گریم پنهونیه
فدای چشمات
تلخی لحظه های من
فدای چشمات
لرزیدن صدای من
فدای چشمات
اگه هنوز پریشونم
فدای چشمات
اگه خراب و داغونم