آرزو می کنیم،آرزوهای کوچک و بزرگ.آرزوهایی که گاه رنگ خیال می گیرند.
آرزو کردن را از کودکی آموختیم.جلوی در مغازه به پهنای صورتمان اشک می ریختیم
و آرزو می کردیم که ای کاش پدر و مادرمان این اسباب بازی را برایمان بخرند.
وقتی کوچک بودیم بسیار آرزو می کردیم و زودتر از آنچه فکر کنیم از خیرش می گذشتیم
و سراغ آرزوی دیگری می رفتیم.
در کودکی می دانستیم که راه دستیابی به آرزوهای کوچک مان،گریه کردن است
حال آنکه اکنون نمی دانیم از کدام راه برویم تا به آرزوهایمان برسیم…
تاتا
آرزو میکردم دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان میکردم ، دوستی همچون سروی سر سبز
چهار فصلش همه آراستگی ست!
من نمیدانستم هیبت باد زمستانی هست؟!
سبزه می پژمرد از بی آبی؟!
باغ یخ میزند از سردی دی !
من چه میدانستم دل هر کس دل نیست......؟!!!
..............
با سطر آخر موافقم